انواع ضرب المثل با داستان کوتاه و حکایت‌های قدیمی فارسی برای کودکان و نوجوانان

موفقیت


ضرب المثل‌های ایرانی اغلب از دل داستان‌های بسیار زیبایی آمده‌اند و به همین خاطر بسیار تاثیر گذار و ماندگار هستند. ضرب‌المثل گونه‌ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن‌ها نهفته‌است. بسیاری از این داستان‌ها از یاد رفته‌اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست، با این حال، در سخن به‌کار می‌رود.

در ادامه با ۱۰ ضرب المثل با داستان کوتاه جالب و کودکانه همراه ما باشید.

انواع ضرب المثل با داستان کوتاه

۱. داستان ضرب المثل گرگ در لباس میش

ضرب المثل گرگ در لباس میش

روزی روزگاری گرگ خبیثی برای پیدا کردن غذا مشکل داشت. زیرا گله ای که برای چرا به چمنزار می آمد، چوپانی دلسوز و سگی مراقب داشت. گرگ نمی دانست چه کند تا اینکه یک روز پوست گوسفندی را پیدا کرد. او را بلند کرد و فرار کرد. روز بعد گرگ پوست گوسفند را روی خود انداخت و خود را به شکل گوسفند درآورد و وارد گله شد.

یکی از بره ها به سمت گرگ آمد. گرگ با زیرکی به او گفت: «کمی جلوتر علف های خوشمزه تری وجود دارد.» و بره بیچاره به دنبال گرگ رفت و از گله دور شد. آن روز گرگ شکار خوبی پیدا کرد. گرگ مدت ها گوسفندان را به روش های مختلف فریب داد تا اینکه چوپان پس از مدت ها متوجه ناپدید شدن گوسفند شدند و گرگ خبیث را ادب کرد. ولی حیف که یک عده گوسفند فریب گرگ را خورده بودند و دیگر در میان گله نبودند.

طبق این داستان زمانی که گرگ ها می خواستند به گله ای از گوسفندان حمله کنند، وقتی با چوپان هوشیار و سگ نگهبان گله مواجه می شدند، جرئت نزدیک شدن به گله را نداشتند به همین خاطر تدابیر دیگری می اندیشیدند تا از در دوستی و نیرنگ وارد شوند تا آنها را کلک بزنند و در اصطلاح ” از پشت خنجر بزنند ” به گله گوسفندان ! که سرانجام تن خود را با پشم گوسفندان می پوشاندند و به گله آنها حمله می کردند و در لباس میش، میش ها را می خوردند!

۲. داستان ضرب المثل آب که سربالا میره قورباغه ابوعطا میخونه

قورباغه ابوعطا می‌خونه

در یک جنگل شلوغ رودخانه‌ای در جریان بود که سر چشمه اش بالای کوه بلندی قرار داشت. این رودخانه به دریاچه ای می‌ریخت که وسط جنگل بود و حیوان ها در آن محل جمع می شدند. آب این رودخانه پر بود از ماهی های بزرگ و کوچک و از همه نوع و همه رنگ، یکی سیاه، یکی قرمز، یکی طلایی.

یکی از روزها پس از طلوع آفتاب و تابیدن اشعه‌ طلایی خورشید از بالای قله کوه به جنگل، حیوان ها کم کم از خواب بیدار می شدند اما هیچ کدام سر جای خودشان نبودند. مثلا پرنده‌ها به جای این که چهچه‌زنان در آسمان پرواز کنند روی چمن ها نشسته بودند، شیر به جای این که در جنگل مشغول شکار باشد رفته بود بالای یکی از درخت ها.

در رودخانه یک ماهی کوچک زندگی می‌کرد. صبح که از خواب بیدار شد مثل هر روز شناکنان می خواست به سمت دریاچه برود که با دوستانش بازی کند اما همین که باله های کوچکش را تکان داد به جای این که به سمت جلو حرکت کند برعکس به سمت عقب رفت. ماهی سیاه کوچولو خیلی تعجب کرد.

القصه، همین موقع صداهای عجیبی به گوشش رسید. برای این که از ماجرا سر دربیاورد سرش را از آب بیرون آورد و دید جای حیوان ها با هم عوض شده و هیچ کس سر جای خودش نیست. کمی که بیشتر دقت کرد صدای آوازی عجیب را شنید. به اطراف نگاه کرد و دید یک قورباغه روی یک صخره نشسته و مشغول آواز خواندن است.

ماهی کوچک با خودش گفت: آب که سر بالا بره قورباغه هم ابوعطا می‌خونه…

این ضرب المثل اشاره به غیرممکن بودن کاری دارد؛ چون هیچگاه آب، خلاف جهت سراشیبی به سمت بالا حرکت نمی کند. این ضرب المثل هم می گوید اگر دیدی آب به سمت بالا رفت ( که نمی رود!) آنوقت قورباغه هم ابوعطا خواهد خواند!

۳. داستان ضرب المثل شتر در خواب بیند پنبه دانه

شتر در خواب بیند پنبه دانه

فردی دو کوزه شیری از ده برای فروش به شهر می برد در بین راه جهت رفع خستگی کوزه ها را جلویش به زمین می گذارد وبه درختی تکیه می دهد. کم کم به خیالات رفته که اگر شیر ها را خوب بخرند می تواند بار دیگر چهار کوزه بیاورد و چهار را هشت و آنها را تبدیل به روغن نموده واگر زیاد تر بیاورد ومرکز فروش داشته باشد، حجره ی تجارت باز کند.

در خیالش کار و بارش بالا گرفته تا آنجا که به مقام امین التجاری می رسد، بعد از آن به خواستگاری دختر حاکم می رود وبا او ازدواج می کند و صاحب فرزند می شود. بعد از مدتی روزی با او دچار اختلاف شده وچنان لگدی به او می نوازد که او را نقش زمین می سازد. در این هنگام همان لگد را به کوزه هارا می کوبد و تمام شیرها روی زمین می ریزد و کوزه‌ها می‌شکنند!!!

ضرب المثل شتر در خواب بیند پنبه دانه رادرباره افراد خیال پرور وتن پرور بکار می برندکه همیشه درخواب ناز هزاران رویا می سازند. این ضرب المثل در مواقعی به کار میرود که ما بخواهیم به مخاطب بفهمانیم هرگز به آرزوی خود نخواهد رسید مگر در خواب، همانطور که شتر پنبه دانه را دوست دارد اما چون در عالم واقع امکان خوردنش را ندارد. چون شتر حیوانی است که در بیابان زندگی می کند و امکان کشت پنبه آنجا وجود ندارد. در خواب با علاقه ومیل آن را می خورد.

بیشتر بخوانید: انواع ضرب المثل های فارسی با شتر

۴. داستان ضرب المثل از دماغ فیل افتاده

همانطور که داستان حضرت نوح را شنیده‌اید؛ به فرمان خدا این پیامبر تصمیم گرفت که پیروان و همراهان خود را وارد یک کشتی کند و از هر حیوان و جانور یک جفت نر و ماده را نیز با خود ببرد تا نسل آن‌ها روی زمین از بین نرود.

به فرمان خدا به زودی گناهکاران اسیر باران و طوفان می‌شدند و از بین می‌رفتند و حضرت نوح باید پیروان خود را نجات می‌داد و برای بقای حیوانات؛ یک جفت از آن‌ها را نیز با خود می‌برد.

وقتی طوفان شروع شد؛ بت پرستان و بدکاران غرق شدند و به سزای کارهایشان رسیدند. بعد از طوفان شدید؛ حدود ۶ ماه کشتی نوح بر روی آب بود و به دلیل فضولات حیواناتی که در کشتی بودند؛ بوی زیادی ایجاد شده بود و ساکنان کشتی دیگر نمی توانستند تحمل کنند.

آن‌ها نزد نوح رفتند و گفتند: «ای پیامبر خدا، فکری به حال این فضولات و آلودگی‌ها و بوها بکنید، از این بوی بد جانمان به لب رسیده و داریم خفه می‌شویم.»

آن حضرت به درگاه خدا مناجات کرد و خدا به او فرمود تا دستی به پشت فیل بزند.

حضرت نوح دستی به پشت فیل زد و ناگهان یک خوک از درون بینی فیل بیرون آمد. خوک شروع کرد به خوردن فضولات و کشتی تمیز شد.

اما در همین بین شیطان دستی به پشت خوک زد و از بینی خوک یک موش بیرون آ مد و شروع کرد به زاد و ولد و تعداد موش‌ها هی زیادتر و زیاتر شد. موش‌ها بخش‌های مختلف کشتی را می‌جویدند و خوراکی‌های مردم را می‌دزدیدند. در همین میان حضرت نوح دستی به پشت شیر کشید و از دماغ آن یک گربه بیرون آمد و موش‌ها را گرفت و مردم از شر آن‌ها رهایی پیدا کردند.

در این داستان با اینکه خوک حیوان کثیفی بود و تمام فضولات درون کشتی را خورد، ولی به تمام حیوانات داخل کشتی فخر می‌فروخت و احساس غرور و تکبر می‌کرد.دبه مرور این داستان به یک ضرب المثل تبدیل شد و وقتی مردم می‌خواهند در مورد یک شخص مغرور حرف بزنند می‌گویند انگار از دماغ فیل افتاده است.

۵. داستان ضرب المثل تنبل خانه شاه عباس

در زمان شاه عباس اوضاع و احوال مردم و کسبه خوب بود و به راحتی زندگی می کردند و مشکلی نداشتند.

روزی شاه عباس از مشاورانش پرسید وضع مردم چطور است؟ مشاوران گفتند: عالی است قربان همه چیز برای مردم آماده است.

بعد شاه عباس از مسئول کسبه پرسید: وضع کسب و کار چطور است. گفتند عالی است قربان و کسبه از رونق بازار خوشحالند وزیر اعظم گفت: قربان وضع همه خوب است، فقط یک گروه از مردم هستند که وضع خیلی خوبی ندارند و نیاز به کمک دارند

شاه عباس گفت: چه کسانی؟

وزیر اعظم گفت: قربان در این مملکت فقط تنبل ها وضع خوبی ندارند.

شاه عباس گفت: به نظر شما چه کاری می شود برای آنها انجام داد؟

وزیر اعظم گفت: قربان اگر دستور فرمایید مکانی مختص تنبل ها درست شود که در آنجا همه چیز برایشان آماده باشد، فکر کنم دیگر مشکلی نداشته باشند.

شاه عباس گفت: پس برای تنبلها در اصفهان یک جای مخصوص درست کنید تا آنها هم مثل بقیه مردم در آرامش باشند. به دستور شاه و به سرعت یک جای عالی برای تنبلها آماده شد که همه چیز از غذا گرفته تا محل خواب و خلاصه همه چیز در آنجا فراهم و آماده بودو کار تنبل ها این بود که بخورند و بخوابند و تنبلی کنند.

پول مورد نیاز تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبل ها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبل خانه بازدید کرد. دید تنبل ها از در و دیوار بالا می روند و جای سوزن انداختن نیست!

شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند، پس به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت.

دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبل های حقیقی در حمام می مانند. شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند.

یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت و تنها گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت! سوختن این دو فرد تنبل همان و تبدیل شدن این روایت به ضرب المثل نیز همان. در حقیقت از آن پس به بعد زمانی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟…

۶. داستان ضرب المثل قوز بالا قوز

قوز بالا قوز

در این داستان، دو دوست در یک شهر کوچکی زندگی می‌کردند که هردو یک قوز داشتند و این باعث شده بود که همه آن‌ها را مسخره کنند.

با اینحال یکی از این دو مرد که قوز بزرگی بر پشت خود داشت مهربان‌تر و خوش روتر بود؛ اما دوست دیگر یک مرد بداخلاق بود که همه از او دوری می‌کردند.

در یک شب مهتابی مرد قوزدار خوش اخلاق تصمیم می‌گیرد به حمام برود. وقتی وارد حمام می‌شود صدای ساز و دهل می‌شنود؛ اما اعتنا نمی‌کند و وارد حمام می‌شود.

وقتی در حال درآوردن لباس‌هایش بود؛ متوجه می‌شود تعدادی آدم در حمام در حال آواز و رقصیدن هستند. مرد داستان ما هم که خیلی خوش برخورد بود؛ شروع به رقص و آواز می‌کند. در حین رقصیدن متوجه پاهای این افراد می‌شود و مطمئن می‌شود که آن‌ها انسان نیستند؛ بلکه از ما بهتران هستند.

خیلی می‌ترسد؛ اما به خدا توکل می‌کند و به رقص و آواز ادامه می‌دهد. از ما بهتران وقتی می‌بینند یک انسان عجیب در کنار آن‌ها می‌رقصد و شادی می‌کند؛ به کنارش می‌آیند و قوز او را بر می‌دارند. مرد هم با خوشحالی به خانه می‌رود و همه می‌بینند که دیگر قوز ندارد.

وقتی دوست بداخلاقش از این داستان مطلع می‌شود به نزد دوستش می‌رود و از او می‌پرسد که چه کار کرده است که دیگر قوز ندارد و قوزش صاف شده است.

مرد هم ماجرای آن شب را تعریف کرد. چند شب بعد دوستش هم به حمام می‌رود. و بله متوجه می‌شود داستان حقیقت دارد و تعداد زیادی از ما بهتران در حمام هستند. دوست بداخلاق داستان ما هم بدون فکر شروع به رقصیدن می‌کند. اما بخت با او یار نبود.

آن روز از ما بهتران عزادار بودند و وقتی می‌بینند این مرد در حال آواز خواندن و خوشحالی کردن است، اوقاتشان تلخ شد. قوز آن مرد اولی را می‌آورند و می‌گذارند بالای قوزش. مرد که متوجه می‌شود کار اشتباهی کرده می‌گوید: «ای وای، دیدی که چه به روزم شد، قوز بالا قوز شدم!»

این ضرب المثل در زمانی استفاده می‌شود که یک نفر گرفتار مصیبت و مشکلی شده و با کار اشتباه خود، مصیبت جدیدی هم برای خودش به وجود می‌آورد.

۷. داستان ضرب المثل از کوره در رفتن

کوره آهنگری از زمان‌های قدیم وجود داشت و درون آن را با ذغال سنگ و چوب پر می‌کردند. درون آن آتش روشن می‌کردند و برای گداختن آهن به کار گرفته می‌شد. امروزه نیز این کوره‌ها با برق و گاز روشن می‌شوند و هنوز هم کارایی دارند.

در این کوره‌ها آهن را به قدری حرارت می‌دهند و گرم می‌کنند که مذاب شده و سپس از این آهن مذاب برای ساخت ابزارهای مختلفی استفاده می‌کنند و به آن شکل می‌دهند.

از قدیم کار با کوره آهن تخصصی بود. مثلاً برای بالا بردن درجه و حرارت کوره؛ نباید به یک باره حرارت آن را زیاد کرد و باید این کار آهسته انجام داده شود و به تدریج دمای کوره را بالا ببرند تا آهن به تدریج گرم شده و مذاب شود. خاصیت آهن به گونه ای است که اگر در معرض گرمای خیلی شدیدی قرار بگیرد؛ به یکباره گداخته شده و صدای وحشتناکی را به وجود می‌آورد؛ انگار منفجر شده است و به عبارتی از “کوره در می‌رود” و به بیرون پرتاب می‌شود.

۸. داستان ضرب المثل همین آش و همین کاسه

همین آش و همین کاسه

روزگاری در زمان حکومت نادر شاه افشار، حاکمی بود ظالم و بر مردم زیر دستش بسیار سخت می‌گرفت. مالیاتی که مردم آن شهر می‌دادند بسیار بیشتر از مردم سایر نقاط کشور بود.

روزی کاسه صبر مردم شهر سرریز شد و دیگر صبر نکردند و برای رفع این معضل مخفیانه به گرد هم آمدند تا راه حلی بیاندیشند.

در نهایت تصمیم جمع بر این شد که نامه‌ای را به شکایت از دست حاکم بنویسند و به پیکی تیز پا بدهند تا هرچه سریع‌تر به دست نادر شاه برسد و او بتواند برای مردم راه چاره‌ای را مهیا کند.

پیک شب و روز در راه بود تا هر چه سریع تر به مشهد برسد و بتواند نادر را ملاقات کند.

بالاخره پیک تیز پا به دربار رسید و به حضور پادشاه رفت و نامه اهالی شهر را به او داد. نادر پس از خواندن نامه از ظلم دست نشانده خود بسیار ناراحت شد و نامه‌ای برای او نوشت و از او خواست تا بنا به دستور سلطنتی مطابق با مالیات معمول از مردم خراج بگیرد و دیگر در منطقه خود جوری را روا ندارد.

فرمان مهر و موم شده پادشاه به دست حاکم خاطی رسید و باعث شد که در رفتار خود رعایت انصاف را بکند و چند صباحی را به عدالت حکمرانی کند.

اما با گذشت چند ماه دوباره به روال سابق بازگشت و مردم در فشار و ناراحتی قرار گرفتند.

دوباره اهالی تصمیم گرفتند تا نادر را در جریان رفتار زشت حاکم قرار بدهند. نادرشاه با خواندن نامه فهمید که حاکم دستور او را زیر پا گذاشته است و دستورش چند ماهی بیشتر به اجرا گذاشته نشده است.

بنا به فرمان پادشاه، حاکم ظالم به همراه حاکمان دیگر نواحی در مشهد جمع شدند. نادرشاه دستور داد که حاکم ظالم را بکشند و گوشتش را بپزند و در آش بریزند و به هر حاکم یک کاسه بدهند و از آن‌ها بخواهند تا آش‌ها را بخورند.

نادر شاه در زمان خوردن آش‌ها گفت اگر شما هم در منطقه خود روال را بر ظلم بگذارید و بر مردم ظلم کنید عاقبت شما هم همین آش و همین کاسه است. یعنی شما هم عاقبتی بهتر از او نخواهید داشت.

این ضرب المثل زمانی به کار می‌رود که وضعیت تغییری نکرده باشد و همه چیز مانند زمان قبل باشد. به طور مثال مشکلی پیش آمده و ما برای آن چاره‌ای می اندیشیم ولی این چاره و راه حل افاقه نکرده و تغییری در حل مشکل پیش نمی‌آید. اینجاست که می‌گویند همین آش و همان کاسه است.

۹. داستان ضرب المثل هم خدا را می‌خواهد هم خرما را

هم خدا رو می‌خواد هم خرما

در آن روزگاری که پیامبر اسلام تازه در عربستان که همه بت پرست بودند به پیامبری برگزیده شده بودند، ایشان مردم را به خداپرستی و راه راست هدایت می کرد. ولی اکثر مردم عربستان بت پرست بودند مردم از سنگ و گل بت می ساختند و ساخته ی خود را عبادت می کردند. گروهی با چیزهای دیگر هم بت می ساختند. از جمله مردی که نخلستان بزرگی از خرما داشت، مقداری از بهترین خرماهای خود را به شکل بتی درآورده بود آن وقت خود و خانواده اش به آن بت خرمایی تعظیم می کردند و آن را می پرستیدند.

چندین سال این مرد و خانواده اش به همین منوال زندگی کردند. تا اینکه یکسال خشکسالی آمد و موادغذایی کم شد. به طوری که بعد از مدتی در هیچ خانه ای غذایی برای خوردن پیدا نمی شد. نخلستان ها خشک شدند و مردم به سختی زندگی می کردند، ولی مرد بت پرست با اینکه شرایط سختی را پشت سر می گذاشت حاضر نبود به بت از خرما ساخته شده ی خود دست بزند و مانند قبل به آن احترام می گذاشت.

بعد از مدتی یک روز که گرسنگی به پسر کوچک خانواده فشار آورد پسرک با اینکه می دانست بت خرمایی چقدر برای پدرش مهم است ولی یک خرما برداشت و خورد. روز بعد هم همینطور تا اینکه مرد متوجه شد از پای بت همینطور خرما کم می شود و تصمیم گرفت، بیشتر مراقب باشد تا دزد را بگیرد.

مرد بت پرست یک شب تا صبح کنار بت بیدار ماند و به عبادت پرداخت. صبح ساعتی استراحت کرد و تا بیدار شد دید خرمایی از بت کم شده. فردای آن شب با دقت بیشتری مراقب بت بود ولی تا صبح خبری نشد، تا اینکه صبح خوابش برد و بیدار شد و دید باز هم خرمایی از بت کم شده، بنابراین تصمیم گرفت فرداشب را هم بیدار باشد و صبح خودش را به خواب بزند تا ببیند صبح ها چه کسی می آید و خرما را برمی دارد.

شب سوم را هم بیدار ماند و صبح خودش را به خواب زد دید پسر کوچک خودش آمد، خرمایی از پای بت برداشت و پاورچین پاورچین قصد فرار کردن داشت که مرد از خواب بیدار شد و از پشت بغلش کرد. گفت: چه کار می کنی؟ پسربچه گفت: پدر این خرماها خیلی خوشمزه هستند. چیز دیگری هم برای خوردن نداریم.

یک دانه از این خرما بخور خودتان می فهمید و خرما را در دهان پدرش گذاشت. مرد بت پرست که دید فرزندش از شدت گرسنگی خرماها را برمی داشته از طرفی خودش هم مدت ها بود یک چنین خوراکی خوشمزه و شیرینی نخورده بود رو به پسرش کرد و لبخندی زد و گفت: ولی تو نباید از خرمای بت می خوردی؟ پسرش گفت: پدر شما هم از خرمای بت خوردید.

پدر گفت: بله من هم خوردم. ولی ما نباید خدای خودمان را بخوریم. پسرک گفت: پدر شما هم خدا را می خواهید هم خرما را. تازه ما می توانیم این خرماها را بخوریم تا از گرسنگی نمیریم و هروقت این خشکسالی تمام شد و دوباره نخلستان ها پر از خرما شد یک خدای تازه بسازیم. مرد ناگهان از جا بلند شد و گفت: بهترین کار این است که این بت خرمایی را در این شرایط بخوریم.

این ضرب المثل در مورد افرادی گفته می‌شود که فقط به فکر منافع شخصی خودشان هستند خواه به دیگران ضرر رسد خواه نه. در هر صورت برای آن‌ها تفاوتی نخواهد داشت.

۱۰. داستان ضرب المثل روغن ریخته را نذر امام‌زاده کردن

در یکی از روستاهای دور افتاده امامزاده‌ای وجود داشت که در حال خراب شدن بود. به همین منظور مردم روستا تصمیم گرفتند برای راه اندازی دوباره آن چاره‌ای پیدا کنند. هرکسی تصمیم گرفت پولی را در این راه هدیه کند و افرادی که جزو فقرای روستا به شمار می‌رفتند نیز به جای دادن پول، قرار شد تا در ساخت آن کمک رسانی کنند.

فردی ثروتمند نیز در روستا زندگی می‌کرد که همه مردم انتظار داشتند تا او کمک زیادی در ساخت امامزاده کند ولی او فردی بسیار خسیس بود و به هیچ وجه کمکی نمی‌کرد.

زمانی که فرد ثروتمند اصرار بیش از حد مردم را دید گفت: «من هم کمکی خواهم کرد.» ولی قول او الکی بود و هیچ کاری نکرد.

روزی فرد ثروتمند روستا قصد کرد تا با الاغش به شهر برود و روغنی که از شیر گاو و گوسفندش تهیه کرده را بفروشد. پس روغن‌ها را بار الاغ کرد و راه افتاد. سر راه گذرش به امامزاده افتاد و متاسفانه پای الاغش لیز خورد و هم روغن‌ها به زمین ریختند و هم الاغ افتاد.

مرد عصبانی و خشمگین شد؛ چرا که باید دوباره کار زیادی برای روغن‌ها انجام می‌داد تا قابل استفاده شوند.

مردم که مشغول مرمت امامزاده بودند باز از او درخواست کمک کردند. مرد ثروتمند که صحبت آن‌ها را شنید گفت: «الان بیا جلو و کمکت را بگیر.» یکی از افراد از میان جمع بدو بدو به سمت او آمد و گفت: «دستت طلا، حال چه کمکی می‌خواهی بکنی؟» فرد گفت: «این روغنی که بر زمین ریخته شده را جمع کن و پس از انجام کارهایش، بفروش و خرج امامزاده کن.»

ریش سفید روستا گفت: «ما این کمک را نمی‌خواهیم، خودت آن را جمع کنی بهتر است. واقعا می‌خواهی آن را نذر امامزاده کنی؟»

ریش سفید پشیمان و ناراحت برگشت و بقیه پرسیدند: «پس پول چطور شد؟» مرد گفت: «ای بابا ول كنید، بس كه دویدم و پدرم را دیدم، یارو روغن ریخته را نذر امامزاده كرده.» یعنی آنچه را که برای خودش هم قابل استفاده نیست (مال کم ارزش)، به دیگران هدیه می‌دهد.



Source link

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *