حکایت جذاب و آموزنده نصیحت به گرگ

موفقیت


حکایت‌ها داستان‌های شیرین و زیبایی هستند که در عمق آن‌ها پند و اندرزهای فراوانی نهفته است. این حکایت‌های کوتاه برای آن بیان شده‌اند تا ما درس زندگانی گرفته و از آن‌ها بتوانیم در رفتارهای اجتماعیمان استفاده نماییم. در ادامه حکایتی زیبا و عبرت آموز از پیرزنی خواهیم خواند که درسی بیادماندنی به همه ما می‌دهد.

بیشتر بخوانید: حکایت ضرب المثل از سوراخ سوزن رد میشه اما از در دروازه رد نمیشه

حکایت نصیحت به گرگ

بعضی آدم‌ها با حرف و نصیحت، قابل‌اصلاح نیستند!

روزی بود و روزگاری بود. یک مرد پارسا و نیک‌سیرت بود که بعد از رسیدن به کارهای روزانه تمام اوقات خود را صرف موعظه و نصیحت می‌کرد و همیشه با خود می‌گفت: «چون من طمعی از کسی ندارم پند من در همه‌کس اثر می‌کند.» غالباً هم درست بود؛ زیرا اگر در نصیحت هیچ‌گونه غرضی و طمعی نباشد و شنونده هم قابل هدایت باشد اثربخش می‌شود.

بیشتر بخوانید: حکایت کودکانه و شیرین چوپان بیچاره و فرشته مهربان

پارسای عاید که همیشه کارش نصیحت بود روزی از صحرایی می‌گذشت و یک گرگ گرسنه را دید که دارد تند می‌رود. عابد از چشم‌های شَرَربار گرگ و از تند رفتنش حس کرد که گویا به‌قصد آزار و اذیت بی‌گناهی می‌رود.

این بود که عابد در اثر مهربانی و نیک‌خواهی ذاتی خود گرگ را صدا زد و گفت: «ای گرگ، می‌خواهم به تو یادآوری کنم که خداوند همیشه کارهای ما را می‌بیند و می‌داند و می‌خواهم به تو نصیحت کنم که مواظب رفتار و کردار خود باشی و هرگز به اشخاص ناتوان و ضعیف اذیت و آزار نرسانی و دنبال گوسفندان بی‌گناه نیفتی و بدانی که مردم‌آزاری عاقبت خوشی ندارد و ظالم سرانجام به بلاهای سخت گرفتار می‌شود. من این را از قول خودم نمی‌گویم.

بیشتر بخوانید: حکایت مردی که می‌خواست زبان حیوانات را یاد گیرد از مولانا

بلکه همه پیغمبرها گفته‌اند و مردم دنیا تجربه کرده‌اند. امیدوارم اگر تاکنون هم به کسی بدی کرده‌ای توبه کنی و بعدازاین به هیچ‌کس آزار نرسانی. البته می‌دانی که من در گفتن این حرف‌ها هیچ غرضی و طمعی از کسی…»

گرگ که برای رفتن عجله داشت سخن عابد را قطع کرد و جواب داد: «آقای عابد خواهش می‌کنم فرمایش‌های خودتان را مختصر کنید. چراکه من خیلی عجله دارم و کار خیلی خیلی واجبی دارم که نمی‌توانم زیاد معطل شوم. والا همیشه برای شنیدن نصیحت شما حاضرم …» و گرگ شروع کرد به دور شدن.

عابد گفت: «هنوز حرف من تمام نشده، مگر چه‌کاری داری که این‌قدر واجب است؟»

بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و بسیار آموزنده مار و خارپشت

گرگ گفت: «در این نزدیکی یک گله گوسفند دارد می‌چرد و می‌ترسم اگر دیر برسم گله را ببرند و فرصت گوسفند گرفتن از دستم برود. ولی برای نصیحت بازهم وقت پیدا می‌کنم و خدمت می‌رسم.» این را گفت و پا به دویدن گذاشت.

عابد قدری ایستاد و با خود گفت: «مرا ببین که می‌خواستم با نصیحت، این ناپاک را از مردم‌آزاری توبه بدهم و یادم رفته بود که گرگ را با ضرب چوب و کارد باید توبه داد زیرا: توبه گرگ، مرگ است.»

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را درباره این حکایت خواندنی با ما و دیگر کاربران ستاره به اشتراک گذارید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *